اي شعر تقديم به اقاي جعفرزاده به خاطر زحمات ارزنده شون
قايقي خواهم ساخت،خواهم انداخت به آبدور خواهم شد از خاک غريبکه در آن هيچکسي نيست که در بيشه عشققهرمانان را بيدا کندقايقي از تور تهيو دل از آرزوي مرواريد،همچنان خواهم راند.نه به آبي ها دل خواهم بستنه به دريا – پرياني که سر از آب بدر مي آرندو در آن تابش تنهايي ماهي گيرانمي فشانند فسون از سر گيسوهاشان.همچنان خواهم راند.همچنان خواهم خواند :” دور بايد شد ، دور،مرد آن شهر اساطير نداشت .زن آن شهر به سرشاري يک خوشه انگور نبود.هيچ آيينه تالاري ، سرخوشي ها را تکرار نکرد.چاله آبي حتي ، مشعلي را ننمود.دور بايد شد، دورشب سرودش را خواند،نوبت پنجره هاست. “همچنان خواهم خواند.همچنان خواهم راند.پشت درياها شهري استکه در آن پنجره ها رو به تجلي باز است.بام ها جاي کبوترهايي است، که به فواره هوش بشري مي نگرند.دست هر کودک ده ساله شهر ، شاخه معرفتي است.مردم شهر به يک چينه چنان مي نگرندکه به يک شعله به يک خواب لطيف.خاک موسيقي احساس ترا مي شنودو صداي پر مرغان اساطير مي آيد در باد.پشت درياها شهري استکه در آن وسعت خورشيد به اندازه چشمان سحرخيزان است.شاعران وارث آب و خرد و روشني اند.پشت درياها شهري است !قايقي بايد ساخت.